آزاده تران
سامعه (نام مستعار) پا به پای کراچیدستیاش زیر نور آفتاب کابل آهسته قدم برمیداشت. خستگی و ناتوانی بهوضوح در صورتاش پیدا بود؛ اما خودش میگوید، به این خستگیها دیگر عادت کرده است. به قول خودش، کم از کم سه سال شده که برای لقمه نانی کوچه به کوچهی غرب کابل را روزانه راه میرود.
با خوشرویی پذیرفت که قصهی زندگیاش را بازگو کند. به دیوار کاهگِلی در سر کوچه تکیه زد و حرفهای خود را با گفتن یک شعر بلند که سروده خودش هم است، آغاز کرد.
باید حرف مادرت را گوش کنی
زن و دخترت را فراموش کنی
باید بگیری همسر دیگری
تا که بیاورد برایت پسری
سامعه تا پایان گفتوگویش چندین بار شعر خواند. او برای هر دردی که در زندگیاش کشیده بود، شعری سروده بود. شعرهای سامعه شاید از نظر ادبی رسایی کامل را نداشت، اما پختگی پیامهایش از رنجهای زنان افغانستان توصیف ناپذیر بود.
از روزی که کودکی سامعه در سایهی سنت و تفنگ فراموش شد، تا امروز که در ۵۳ سالگی بهخاطر جنسیتاش شکنجه شده، خشونت بیحد و حصر را تجربه کرده و به قول خودش به بردگی گرفته شده. اکنون نیز بار سنگین فقر و بیداد را در کوچههای کابل بر شانههای خود حمل میکند.
چشم باز کردن در خانوادهای که منتظر پسر بود
سامعه متولد خزان سال ۱۳۵۱ در یکی از ولسوالیهای کابل است. خودش نمیخواهد به دلایل امنیتی جزئیات دقیق از زندگیاش در این گزارش بیاید.
او در یکی از شبهای فصل خزان به عنوان چهارمین دختر خانوادهاش در حالی به دنیا آمد که همه منتظر پسر بودند. با تولد سامعه پدرش از خشم، خانه را برای دو سال ترک کرد: «آن شب که من به دنیا آمده بودم، پدرم قهر کرده و مادر کلانم، مادرم را که با درد بعد از زایمان به خودش میپیچید، به دلیل اینکه چهارمین دخترش را به دنیا آورده بود، لتوکوب کرده است. در خانهی ما خون به پا شده بود. کاکایم سه خواهرم را که از من کلان بود تهدید به مرگ توسط تفنگچهی شکاری کرده بود.»
سامعه در زمانه و جامعهای در این جهان چشم باز کرده بود که پسر به دختر ترجیح داده میشد و این موضوع زمانی بیشتر قابل توجه بود که خانوادهای چند دختر داشت و منتظر گریهی نوزاد پسر در خانه بود.
سامعه دو ساله شده بود که پدرش از معدن مس عینک به خانه برگشت. هیچچیزی برای سامعه، مادر و سه خواهرش تغییر نکرد. آنها از چشم همه افتاده و گناه شان جنسیتشان بودند.
زمانی که مادر سامعه پنجمین فرزند خود را با هزار ترس به دنیا میآورد، سامعه هفت ساله شده بود. او میگوید، این بار مادرش پسر زاییده بود. اما همچنان جایگاه سامعه و خواهران در چشم خانواده پست ماند.
سامعه تا صنف سوم به مکتب رفت و هنوز زمینهای خاکی مکتباش را به خاطر دارد.
این زمانی بود که هرج و مرج سیاسی در افغانستان راه افتاده بود و دستکم سه سال از حملهی شوروی سابق به افغانستان میگذشت. نیروهای جهادی در حال جان گرفتن علیه نیروهای شوروی و حکومت دستنشاندهی آن کشور در افغانستان بود.
سامعه که به دلیل جنگ نتوانست مکتب را ادامه دهد، آن را به زبان شعر بازگو میکند.
تا که دختر سوی مکتب پا نهاد
در وطناش شروع شد جنگ و جهاد
شب خواب دید که تیری بر قلباش زدند
صبح خبر شد مکتباش را آتش زدند
برای مردم شنیدن صدای جنگافزار در فضای کابل تقریبا دیگر عادی شده بود. روزانه بارها صدای صفیر گلوله قلب آسمان کابل را میشکافت و کورکورانه به نقطهای فرود میآمد. سامعه قدم به یازده سالگی گذاشته بود که در یک شب سال ۱۳۶۲ یکی از همین گلولهها به خانهی آنها فرود آمد.
چیزی که سامعه از آن رویداد به خاطر دارد، این است: «ساعت هشت شب بود که پدرم در حویلی بود راکت به خانهی ما خورد و چرهی راکت پای پدرم را از زانو به پایین قطع کرد. به دلیل شدت جنگ اجازه رفتن به شفاخانه را توسط نیروهای نظامی نیافتیم. پدرم به دلیل خونریزی، در پایان آن شب فوت کرد.»
سامعه که دستاش را به صورتاش تکیه داده بود، این شعر خودش را میخواند.
شب شد و جنازه از راه رسید
دخترک از آرزوها دست کشید
دیگر دنبال کار باید میدوید
برای خانواده نان میخرید
قربانیان غیرنظامی حضور ۹ سالهی شوروی در افغانستان و جنگهای نیروهای جهادی با آنها و حکومت مورد حمایتشان به صدها هزار نفر میرسد. یکی از همین قربانیان پدر سامعه بود.
سامعه پس از مرگ پدرش کودک کار شد. او به یاد میآورد که با سه خواهر بزرگترش گاهی میوه چینی، میوه فروشی میکرد و گاهی جوراب میبافت.
سامعه گفته است: «نان روز و شب را نداشتیم. هر کسی که به خواستگاری خواهرانم میآمد، مادرم میداد. چون میگفت باید نانخور کم شود. خواهر اولی مرا به یک مرد داد که سه زن داشت و خواهر دومیام همین طور به مرد چند زنه، داد. [مادرم]خواهر سومیام را به یک مرد پیر که یک دست نداشت، داد.»
سامعه ۱۳ ساله شده بود و به قول او، حالا آنها نانخور کمتری در خانه داشتند. در یکی از عصرهای تابستان سال ۱۳۶۴ در حالی که سامعه و مادرش مصروف بافتن جوراب بود، مردی با سن بالا وارد خانهی آنها شد.
سامعه گفته است: «بعد از ظهر بود. من و مادرم در حال بافتن جوراب بودیم. بعد از تک تک کردن دروازهی حویلی، یک پیرمرد وارد خانهی ما شد. همین که وارد شد رو به مادرم کرد و گفت: “همین امروز باید قرض زنم را ادا کنی!” مادرم با ناله و فریاد گفت: “من که پول ندارم”. پیرمرد گفت: “پول نمیخواهم، دخترت را برای ما میدهی، تا خدمت ما را کند.”»
مادر سامعه بی آنکه اعتراضی داشته باشد، دخترش را بهعنوان خدمتکار راهی خانهی مردی کرد که به گفتهی سامعه، همسرش روزی دایهی مادرش بوده. مرد از همان کار چیزی ساخته بود به نام «قرض»؛ باری قدیمی که حالا بر دوش سامعه افتاده بود.
سامعه گفته است: «ساعت چهار ظهر بود. مادرم برایم گفت، دختر با این مرد به خانهاش برویم. مادرم بقچهی کوچکی را زیر چادر برقعاش گرفت و در یکی تاکسی زرد سوار شدیم. بعد از بیست دقه (دقیقه) به منطقهی …کابل رسیدیم. همینکه به خانهی آن مرد رسیدیم. مادرم گفت، خدمت مادرم (دایهاش) را خوب کن. هر چه گفت، قبول کن. بعد از آن مادرم بدون خداحافظی با من اشکهایش را پاک کرد و رفت.»
دایه زنی است که بهجای مادر، کودک دیگری را شیر میدهد و نگهداری میکند. این رسم اسلامی است که در گذشته بسیار در افغانستان رایج بوده است.
«برده»
سامعه، سه ماه را در کابل با خانوادهی دایه مادرش زندگی کرد. آنها سه ماه بعد به ایران مهاجر شدند و سامعه را هم با خود بردند: «همینکه به ایران رسیدیم. شوهر دایه مادرم مرا با پسرش که بیست سال از من بزرگ بود و یک زنش را طلاق داده بود، بدون رضایت من عقد کرد. همینکه من را عقد کرد، شوهرم گفت، تو حق نداری از اینخانه نان بخوری. باید خودت مصارف خانه و نان خودت را پیدا کنی.»
سامعه بعد از ازدواج مجبور بود شب و روز قالینبافی کند و مصارف زندگیاش را پیدا کند. او میگوید، خشونت تجربهی هر روز و شباش بود: «او قـِسم شب نبود که من بدون لتوکوب سپری میکردم. هر چه کار میکردم پولهایم را میگرفتند. شب و روز خدمت مادر شوهر و پدر شوهرم را میکردم، شوهرم کار نمیکرد. فقط آنها مرا برده صدا میکردند و هر چه خواست داشتند، اجرا میکردم.»
صحبتهای سامعه که به اینجا رسیده بود، گودی چشماناش پر از آب شده بود، اما با لبخند تلخی گفت: «من در زندگی هرگز گریه نمیکنم. حتا کسی هم بمیرد گریه نمیکنم. یگان وقت زیاد دلتنگ باشم در تاریکی شب گریه میکنم. دل من تکه تکه شده و هرگز درد را احساس نمیکنم. چونکه من روی مهربانی را ندیدم.»
ادامه داستان سامعه پر از ماجراهای خشونتبار و تلخ است. کار اجباری، لتوکوب و تحقیر را بارها تجربه کرده است. وقتی خواستم یک مورد از جزئیات تلخیهایی که از سر گذرانده را بازگو کند، او گفت: «یک شب زمستان پول قالینی را که بافته بودم، به شوهرم نصفاش را دادم و مقدار دیگرش را برای تداوی کمر خودم ماندم، اما شوهرم فهمید. آنقدر با مشت و کمربنداش لت و کوبام کرد که از هوش رفتم. زمانی که به هوش آمدم در کوچه بودم. نمیدانستم ساعت چند شب است، به یک زیارت که نزدیک خانهی ما بود، پناه بردم و صبح دوباره به خانهای که جهنمم بود برگشتم. دلسوزی نداشتم.»
سامعه میگوید، برادرش در منطقهی کوتهسنگی کابل به دلیل قرار گرفتن در معرض چره گلولهی انفجاری کشته شد.
سامعه مادر سه فرزند دختر و سه پسر است. اما از روز تولد تا حالا به هیچ یک از فرزندانش کلمهی «پسرم» و یا «دخترم» را نگفته است.
پرسیدم چرا؟
گفت: «روزی که پسر بزرگم به دنیا آمد. شوهرم با لحن تندی گفت تو سر هیچ یک از اولادهایت حق نداری که به آنها بگویی بچیم. چون تو فقط یک برده در این خانه استی و بس.»
سامعه میگوید، هیچ حسی در مقابل فرزندانش ندارد و آنها را مثل یک دایه فقط شیر داده و بزرگ کرده است. فرزندانش نیز سامعه را مادر صدا نمیکنند. بهگفتهی سامعه، او بارها توسط پسر بزرگاش مورد لتوکوب قرار گرفته است: «یکبار بچهی (پسرم) بزرگم مرا خفه کرد. آنقدر از گلویم فشار داد، کم بود نفسام برآید.»
سامعه در سال ۱۳۸۱ با خانوادهاش دوباره به افغانستان برگشت. سالها در کابل سرگرم مهرهبافی و کارهای صنایعدستی بود. سه سال شده بود که او برای خودش دکان فروش لباسهای دست دوم باز کرده بود، اما با آمدن طالبان و محدودیتهای این گروه، او دکاناش را بست و به آیسکریمفروشی در خیابانهای کابل روی آورده است.
سامعه داستان زندگیاش را نوشته است. او میگوید، حتا برای کتاباش نامی هم انتخاب کرده است، اما هرجا برای چاپ برده یا هزینهی زیادی لازم داشته یا آن را جدی نگرفته است. مضاف بر اینها، پسر بزرگاش هم مخالف چاپ آن است.
سامعه میگوید، چاپ کتاب دستنویساش بزرگترین آرزوی او و عبرتی برای مردم است: «مردم بدانند که زنان در افغانستان بدترین قربانی است. من این داستان را نوشتم تا آن کسانی که قربانی خشونت شده، بفهمند تنها آنها در دنیا قربانی نیستند. باید مردم از داستان زندگی ما زنان قربانی خشونت عبرت بگیرند و دیگر نمانند دخترانشان معامله شوند.»