زیبا بلخی
کار در سرکهای افغانستان برای دختران و زنان، علاوه بر دشواریهای معیشتی، با چالشهای اجتماعی متعددی همراه است. در ولایت بلخ، دخترانی که برای تامین هزینههای زندگیشان مجبور به کار در سرکها و جادهها هستند، نهتنها روزانه با نگاههای تحقیرآمیز و توهین کلامی مواجهاند، بلکه آزار جنسی را نیز بهطور گسترده تجربه میکنند.
در یک بررسی میدانی، رسانه رخشانه با ۱۲ نفر از این دختران در شهر مزارشریف مصاحبهای انجام داده است. دستکم هشت نفر از آنان تجربه مستقیم آزار و اذیت جنسی، از جمله لمسهای ناخواسته و شنیدن الفاظ جنسی زننده را داشتهاند.
دخترانی که در این گزارش با آنان صحبت شده است، بین ۱۳ الی ۲۱ سال سن داشته و بیشتر سرگرم دستفروشی بودهاند.
برخی از این دختران مانند سحر (مستعار) ۱۹ساله، به دلیل شرایط دشوار اقتصادی ناگزیر هستند هر روز در همان محیطی که مورد آزار قرار گرفتهاند، کار کنند.
به دیوار یکی از خیابانهای شهر مزارشریف تکیه داده است. در دستهایش بستهای از قلم را برای فروش دارد. چشمانش به رهگذران دوخته شده و با صدای لرزان، آهسته و پر از التماس بستهی قلمهایش را پیش میآورد و میگوید: «قلم نمیخرید؟ ده افغانی است.»
سحر به پدرش برای تامین مخارج خانوادهی شش نفریاش کمک میکند. پدر سحر کارگر روزمزد است و هر روز با کراچی و انتقال بار مردم از یک نقطه به نقطهی دیگر شهر، میتواند روزانه حدود ۱۰۰ افغانی به دست آورد.
سحر مدت دو سال است که هر صبح قبل از طلوع خورشید برای فروش قلم به خیابانهای شهر میآید و مصروف دستفروشی است.
دربارهی علت کار کردنش و نگاههای سنگین مردها، رفتارهای تحقیرآمیز و دشواریهایی که برای کار بر روی جاده با آن میجنگد، سخن میزند: «وضعیت اقتصادی خانواده ما خوب نیست، برادر بزرگ ندارم. یک برادر دارم که چهارساله است. پدرم روزمزدکار است ولی روزانه بسیار عاید کم دارد و حتا بعضی روزها میشود که به دلیل خستگی و بیماری نمیتواند کار کند؛ من مجبور هستم همرایش کمک بکنم و به همین خاطر تصمیم به قلمفروشی گرفتم. پدرم هم اول زیاد ممانعت کرد ولی بعد دید که کار کردن عیب نیست، برایم اجازه داد.»
دستی روی چادرش کشید و با نگاههایی که به زمین دوخته شده بود افزود: «کارکردن اینجا آسان نیست. مردم خصوصن مردها فکر میکنند دختری که روی جاده کار میکند، نیاز به احترام ندارد یا دخترهای بد و بیراه میدانند که میتوانند هر چی دلشان شد برایشان بگوید و هر چی خواستند این دخترها حتمن برایشان انجام میدهند.»
سحر گفت: «گاهی وقتها به بهانه خرید دستم را لمس میکنند. یا جملاتی میگویند که روزها به خاطرشان اذیت میشوم. یک روز مردی آمد و پرسید قلم چند است؛ گفتم ده افغانی. به طرفم عجیب نگاه کرد و گفت یکی بده وقتی دادم، وقت گرفتن قلم دستم را گرفت و گفت چقدر دستهایت سفید و نرم است، واقعن لایق نوازشکردن است. زود دستم را کش کردم باز خنده کرده گفت چرا ایقدر حساس هستی تو دخترجان.»
برای سحر، هر روز که از خانه بیرون میشود جنگ تازهای آغاز میشود. جنگی میان رفتارهای تحقیرآمیز مردم و نیاز بیرحمی که او را به خیابان میکشاند. روزانه از ۵۰ الی ۶۰ افغانی از این رهگذر عاید او میشود.
سحر مکث کوتاهی کرد، سرش را بالا آورد و افزود: «هیچکدامشان به این فکر نمیکنند که با رفتار و گپهایشان چقدر اذیت میشوم. به این فکر نمیکنند که من فقط یک دختر هستم که میخواهم نان پیدا بکنم. برایشان مهم نیست. هر روز که اینجا هستم، حس میکنم که دیگر فقط یک آدم نیستم، یک چیزی هستم که فقط نگاهاش میکنند، لمساش میکنند، دربارهاش حرفهای کثیف میزنند و هیچکس هم نیست که جلوشان را بگیرد و از من حمایت بکند. مجبور هستم همه اینرفتارها را قورت بدهم و نادیده بگیرم و بخاطر فامیلم کار کنم.»
فرهنگ آزار و اذیت دختران کارگر روی جاده ریشه در تفکرات تبعیضآمیز و مردسالارانهای دارد که حضور زنان را در فضای عمومی نمیپذیرد،
در جامعهای که فقر و نابرابری، دختران را وادار به کار در خیابانها میکند، نه تنها به آنها ترحم نمیکنند بلکه با رفتارها، آزارهای کلامی بار دیگر قربانیشان میکنند.
شمیلا (مستعار) ۱۵ساله نیز از جمله دخترانی است که به دلیل کار به روی جاده بیشتر روزها با رفتارهای تحقیرآمیز و آزارهای کلامی از سوی مردان روبرو میشود.
شمیلا پدرش را پنج سال قبل به دلیل سکته قلبی از دست داده است. از زمان مرگ پدر او با برادری که یک سال از خودش کوچکتر است برای پیدا کردن لقمه نانی از بام تا شام به خیابانهای شهر مزارشریف میآیند.
شمیلا کفاشی میکند و برادرش پلاستیک میفروشد تا بتوانند سر سفرهی کوچک خانوادهی پنج نفریشان نان داشته باشد؛ اما کار کردن برای شمیلا دشوارتر است چون او در کنار همهی دشواریها باید نگاههای تحقیرآمیز و متلکهایی که به دلیل جنسیت تحویلاش میگردند را نیز تحمل کند.
بساطاش را در یکی از خیابانهای پر ازدحام شهر پهن کرده است تا با کفاشی و رنگ کردن کفشهای رهگذران، بتواند چند افغانی به دست آورد.
شمیلا از فرط اینکه هر روز با رفتارهای تحقیرآمیز و خشونتهای کلامی روبرو شده یاد گرفته جواب ندهد، ولی هر کلمه مثل چاقویی در قلبش فرو میرود. انگار هزاران چشم بیرحم بر او دوخته شدهاند. بعضی مردها تنها نگاه میکنند، اما آن نگاهها هم سنگین است و پر از تحقیر.
چشمهایش هر لحظه بین رهگذران میچرخید، برای اینکه مشتری پیدا کند، اما مهمتر از همه اینکه مراقب باشد، مراقب دستهایی که بهبهانهی دادن پول سمتاش دراز میشوند.
اضطراب و خستگی در چهرهاش هویدا است. در حالی که وسایل کاریاش را منظم میکند و میگوید: «وقتی دختر باشی باید بسیار سختی را تحمل بکنی. بچهها هم روی جاده کار میکنند چرا آنها اذیت نمیشوند. هر روز حتمن یک نوع خشونت را میبینم گاهی جمله بد، گاهی رفتار بد و گاهی هم مردهایی میآیند که تا وقتی رنگ کردن بوتهای شان تمام میشود به تنام نگاه کرده میروند و سرتاپایم را نگاه میکنند. هر دختری با این رفتارها اذیت میشود، ولی مجبوریت بد چیز است و من مجبور هستم بهخاطر این که مادرم و خواهرها و برادرهایم گشنه نمانند با همه مشکلات باز بیایم و کار کنم.»
انگشتانش را به هم میفشارد انگار میخواهد خودش را آرام کند بعد نفس عمیقی میکشد و در ادامه از تجربیات تلخاش روایت میکند: «یک روز بوت یک مرد را رنگ کردم وقتی تمام شد پیش رویم نشست و یک دستش را به جیباش برد و یک دست دیگرش را هم سر زانویم ماند، محکم فشار داد و گفت چند میشود؛ زود از جایم بلند شدم و چند قدم دور شدم و گفتم ۱۰ افغانی. برم گفت نترس خورده نمیشوی؛ پیسه را انداخت و رفت. دلم پر شد، گریه کردم اما چی چاره. از همان روز هر کسی پیشم بهخاطر رنگ کردن بوت بیاید میترسم دلم تا رفتن شان دوک دوک میباشد.»
اما آزار و اذیتی که شمیلا دیده تنها به همین یک مورد خلاصه نمیشود. او در کنار رفتارهای تحقیرآمیز از سوی شماری از مردان بارها با آزار و اذیت کلامی نیز روبرو شده است: «یک روز دو بچه آمد بوت رنگ کردن؛ در جریان رنگ کردن بودم که یکیشان گفت همی تو و دیگر دخترها چی میخورید که اینقدر مقبول هستید؟ چپ خود را گرفتم. باز گفت کتی من دوست میشوی؟ اگر شوی دیگر نیاز نیست اینجا کار بکنی. همین پول را من برایت میدهم. او بچه دیگر که پهلویش بود گفت خورد است آزارش نته ولی بیشرمانه گفت که چی رقمی خورد طرف بدنش ببین از اندامش معلوم است که خورد نیست.»
پولی را که او از این رهگذر به دست میآورد ثابت نیست. اما به گفتهی خود شمیلا اگر روزی کارش خوب باشد، روزانه تا ۱۰۰ افغانی هم بدست میآورد.
شمیلا هر روز مجبور است دستهای کوچکاش را با رنگ آلوده کند و تمام رفتارهای تحقیرآمیز را تحمل کند، برای اینکه خانوادهاش گرسنه نماند. او میداند اگر لحظهای مکث کند و یا به دلیل دشواریهایی که در جریان کار در خیابان با آن روبرو میشود خسته شود و دست از کار بکشد شاید آن روز نانی برای خوردن نداشته باشند: «بسیار مبارزه میکنم، گریه میکنم، چورت میکنم، تشویش میکنم هر روز که از خانه میبرآییم میگویم امروز چی چیزهایی خواهد دیدم یا چی خواهد شنیدم؛ اما هر چی است باید تحمل بکنم و باز مقاومت کرده ادامه میدهم چون خانوادهام از گرسنهگی میمیرند و در خانه دیگر کارگر نداریم.»
بهشته (مستعار) ۱۷ساله از دیگر دخترانی است که مصروف فروش قلم در خیابانهای شهر مزارشریف است. پدر بهشته در بستر بیماری بهسر میبرد و او با برادرش که ماسک فروشی میکند، بار تامین هزینههای خانواده را بر دوش میکشند.
بهشته از تجربیاتاش چنین حکایت میکند: «آزار و اذیت همه روزه میشوم هیچ روزی نیست که این تجربه را نداشته باشم. گاهی وقتی، پسرهایی از پیشم تیر میشوند چشمک میکنند طرفم یا جملات بد برایم میگویند. اگر گپهایشان را بگویم زیاد است اول کدامش را بگویم. مثلن میگویند قد و قامت را سیل کو حیف است که خسته شود. یا میگویند همین شما دخترها بهخاطر این بیرون میآیید که ما را وسوسه بکنید. یا میگویند همین ماسکات را دور کو که کمی از زیباییات لذت ببریم. از پول زیاد کرده گپ زیاد و رفتار تحقیرآمیز دریافت میکنم.»
او همچنین میافزاید: «حیران هستم چرا مردهای کشور ما این قسم است. بهجای این که وقتی میبینند دختری کار میکند حمایتاش بکنند ولی خودشان جادهها را برای ما ناامن میکنند. هیچ کسی خوش ندارد تا مجبور نشده بیاید روی جاده کارکند و هر روز با این رفتارها روبرو شود؛ اما روزگار است باید نان برای خوردن باشد تا من و خانوادهام زنده باشیم. کار نکنیم پول نیست، نان نیست، خانه نیست و دوای پدرم را نمیتوانیم بخریم.»
بیشتر دخترانی که در خیابانها کار میکنند، از خانوادههایی هستند که یا سرپرست مرد ندارند، یا در فقر شدید زندگی میکنند و یا هم سرپرست مردشان روزمزدکار است و درآمدشان به تنهایی برای تامین نیازهای خانواده کافی نیست.
نرگس (مستعار) ۱۴ ساله نیز برای یاری پدرش در تامین نیازهای خانواده تصمیم به فروش ماسک در روی جاده گرفته است. او از آزار و اذیتی که دختران کارگر روی جاده با آن روبرو هستند پرده برمیدارد.
نرگس از تجربههای تلخش از خیابانهای شهر مزارشریف میگوید: «بسیاریها حرفهای تلخ میزنند که گاهی باعث میشود من به فکر ترک کردن کار شوم. مثلن یک روزی یکی از مردها برایم گفت ایقدر جدی نباش، خوده قهر نگیر کمی خنده کو که چهرهات مقبول شود.»
مونسه (مستعار) ۱۶ساله که سرپرست مردی در خانه ندارد، از یک سال پیش به اجبار روزگار برای فروش قلم به خیابانهای شهر مزارشریف پا گذاشته است.
با چشمهای پر از اندوه از روزهایی میگوید که خیابانهای شهر برایش بیشتر از یک محل کار، میدان ترس و تحقیر بوده است: «یکی از تجربیات خود را بگویم. مثلا یک روز پسری آمد که بوتهایش را رنگ کنم در جریان رنگ کردن گفت چقدر چشم و ابروی مقبول داری، طرفش با عصبانیت دیدم، گفت اینرقم طرفم نبین که دلم میرود. گپهایشان را نادیده میگیرم چون اگر مقاومت بکنم میفهمم مردم من را بد میگویند، چون دختر هستم.»
ترس از خیابانها اما همیشه هم به فرار ختم نمیشود. مانند شکیبا(مستعار) ۲۰ساله که برای تامین نیازهای خانوادهاش مجبور به فروش قلم در خیابانهای پر ازدحام شهر شده است.
او از روزی میگوید که پسری تکه کاغذی را که شمارهاش روی آن نوشته بود به سمت شکیبا انداخت: «مصروف فروش قلم بودم که پسری از پیشم تیر شد و آهسته یک کاغذ را انداخت که رویش شماره تماس بود.»
سهیلا (مستعار) ۱۴ساله از دیگر دخترانی است که در روی جاده ماسک میفروشد. او نیز از آزار و اذیتی که با آن روبرو شده است، چنین روایت میکند: «همین امروز یک مرد که موترسایکل داشت پیش پایم توقف کرد و گفت بیا دختر مقبول تا کجا کار داری برآی د پشت موترسایکل تا برسانمات، کرایه راه هم ازت نمیگیرم و خنده کرد. هیچ چیزی نگفتم سر خود را خم انداختم و به کارم ادامه دادم اما بسیار ترسیدم.»
در خانهای کوچک، با دیوارهای نمزده و چند تکه فرش کهنه نشسته بود. چهرهاش چنان شکسته بود که آدم فکر میکرد سالها بیشتر از سن واقعیاش عمر کرده است. اسماش را مریم(مستعار) میگوید و مادر سحر است.
وقتی از دخترش در مورد کارش در خیابان و حرفهایی که هر روز میشنود، پرسیدم آهی کشید که انگار از عمق جانش بیرون آمده بود.
با گلوی پر از بغض افزود: «روز که از خانه بیرون میرود، دلم هزار تکه میشود. هر لحظه فکر میکنم که حالا کدام مردی، کدام نامردی، چیزی به او گفته یا رفتاری بد همرایش کرده. گاهی وقتی به خانه میرسد، همان لحظه زار زار گریه میکند. دلم خون میشود. میپرسم چی شده، اما جواب نمیدهد. یک بار که بسیار اصرار کردم، فقط همینقدر گفت که ای کاش هیچوقت دختر به دنیا نمیآمدم. دخترم بسیار قوی است هیچ وقتی از سختیهایش برم نمیگوید که جگرخون نشوم.»
مریم با لحن جدی و مملو از عصبانیت میگوید: «به این مردها میخواهم بگویم اگر دختر یا خواهر و زن خودت میرفت روی جاده و از مجبوری کار میکرد چه میکردی؟ اگر خواهر خودت هر روز باید این چیزها را میشنید، اگر زنت را هر روز اینگونه تحقیر میکردند، چه میکردی؟ اگر دخترخودت با گریه به خانه میآمد و میگفت چی حرفها و نگاهها را تحمل کرده چی میکردی؟ اما آنها نمیفهمند چون هنوز زنی از خانهی خودشان را در این خیابان ندیدهاند.»
نبود قانون و حمایتهای اجتماعی
فاطمه بارز (مستعار) یکی از فعالین حقوق زن، این پدیده را یکی از بدترین روشهای تبعیض جنسیتی و بیعدالتی اجتماعی میداند. او تاکید میکند که این مشکل ریشه در فرهنگ مردسالارانه، نبود حمایت قانونی و بیتفاوتی جامعه دارد.
او میگوید: «در جامعه ما، حضور زنان و دختران در فضای عمومی هنوز هم برای بسیاری غیرقابلپذیرش است. آنها به جای درک شرایط این دختران، به آزارشان میپردازند. تبعیض جنسیتی و فرهنگ مردسالار باعث شده که آزار زنان امری عادی به نظر برسد. برای حل این مشکل باید مردم از این دختران حمایت بکنند.»
از دید محمد ناصری (مستعار) یکی از جامعهشناسان در ولایت بلخ، عوامل زیادی بر افزایش این پدیده نقش دارد.
او فقر فرهنگی، فقر و وابستگی اقتصادی، عادیسازی آزار و اذیت در جامعه و عدم کنترل بر محیطهای خیابانی را از دلایل عمده آزار و اذیتی میداند که دختران خیابانی با آن روبرو هستند.
او میگوید: «بسیاری از مردم به جای درک مشکلات این دختران، آنها را مقصر میدانند. دوم اینکه عادی شدن خشونت علیه زنان از مهمترین دلیلاش است. در جامعهای که آزار زنان بیمجازات بماند، چنین رفتارهایی بیشتر میشود. دیگر این که دخترانی که در خیابان کار میکنند معمولن از خانوادههای فقیر هستند و مجبورند برای تامین مخارج زندگی این شرایط سخت را تحمل کنند و این وابستگی اقتصادی آنها را در موقعیتی قرار میدهد که راهی برای شکایت یا دفاع از خود نداشته باشند.»