هانیه فروتن
صدای گریهی نوزاد هشتماههی معصومه تمام فضای اتاق را پر کرده بود. مادرش به التماس میگفت: «گریه نکن دخترم، میبینی که شیری ندارم برایت بدهم.»
کودک از شدت گریه، صورتش سرخ شده و صدایش گرفته بود. مادرش او را در آغوش گرفته و دور اتاق میگرداند. بعد رو به من کرد و گفت: «خودم کی نان درست خورده میتانم که شیر داشته باشم.»
این اولین برخورد من با معصومه بود؛ زنی که در پانزده سالگی به اجبار پدرش ازدواج کرد، آنهم با مردی که هرگز ندیده بود. پس از بیست سال زندگی پر از سختی و مشقت، با بازگشت طالبان و بیکار شدن شوهرش، اکنون با فرزندانش فقر جانسوزی را تجربه میکند.
او که ۳۵ سال دارد و مادر شش فرزند است، در منطقهی چهل دختران، از حاشیههای غرب کابل زندگی میکند. محلی که وجه مشترک ساکنان آن فقر و به قول معصومه «شوربختی» است.
معصومه با حالت نگران و درمانده، در حالی که دختر نوزادش را در طول و عرض اتاق میگرداند، داستان زندگیاش را برایم بازگو میکرد. اما انگار مخاطب صحبتهایش من نبودم، او داشت رنجهایش را به دختر شیرخوارش میگفت.
زمانی که معصومه فقط ۱۵ سال داشت، یک روز که رمهی بز و گوسفند را از چرا به خانه آورده بود، پدرش به او گفته بود که «فردا عروس میشی» و او آرزو کرده بود که کاش مادرش زنده بود تا بیشتر توضیح میداد.
خانواده معصومه ساکن یک منطقهی دور افتاده در بامیان بودند: «حتی فرصت نداد که بنشینم و ماندگی خوده دربیارم، پدرم بدون هیچ مقدمهای گفت که صبا عروسیات است و به چراندن رمه نرو. حس کردم آسمان سرم فرو ریخت، خیلی ترسیده بودم و از شدت ترس همان شب تا صبح بیدار ماندم و گریه کردم.»
در تمام مدتی که داستان زندگیاش را بازگو میکرد، تمام فکر و حواساش به دخترش بود که دوباره گریه را شروع نکند: «در دلم میگفتم کاش مادرم زنده میبود تا مانع این کار میشد. یا اگر مادرم ما را ترک نکرده بود، پدرم هیچ وقت هوای گرفتن زن دوم به سرش نمیزد.»
از لابلای حرفهایش فهمیده میشد که معصومه وقتی ۹ ساله بوده، مادرش را به دلیل بیماری از دست داده است. بعد از ۶ سال، پدرش او را در بدل ۷۰ هزار افغانی و یک راس گاو، به شوهر داد تا خود بتواند مجددا ازدواج کند.
فردای همان روز، زنان همسایه و اقاربش دور هم جمع شدند، لباس نو بر تن معصومه کردند و عروس را آنطور که در محل زندگی آنها شایسته بود، راهی خانه شوهر کردند. جایی که زندگی را به کامش تلختر از قبل ساخت.
به قول خودش: «پدر و مادر شوهرم پیش بچهشان از من شکایت میکردند. لت و کوبم میکردند که نان ما سر وقت آماده نمیشه، لباس ما ناشسته مانده یا دیگ چرا سوخته، مزه نداره و… سالها همین طوری گذشت و صاحب دو دختر شدم. وقتی دختر دومی به دنیا آمد، شوهرم با پدر و مادرش، هرسه در حد مرگ لتوکوبم کردند که چرا دختر بدنیا آوردی.»
کودک کمکم آرام شده و انگار با لالایی رنج و فقر مادر به خواب رفته بود. اما معصومه بیصدا گریه میکرد. بعد با گوشهی چادر اشکهایش را پاک کرده و ادامه داد: «بی طاقت شدم و از خانه فرار کردم ولی هیچ جایی برای پناه بردن نداشتم، خانه پدرم که اصلا جرات نمیکردم بروم، چون نامادریام مرا نمیخواست. دو شبانه روز را در طویله گذراندم، تا اینکه همسایهها پادرمیانی کردند و باز به همان خانه برگشتم.»
بعد نوزادش را که بهخواب رفته بود، به زمین خواباند و ادامهی قصه را از سر گرفت. بعد از هشت سال زندگی با خانوادهی شوهر، بلاخره در خزان ۱۳۹۱ شوهر معصومه با زن و فرزندانش به کابل آمد و در نظام دولت سابق ثبتنام کرد، تا قبل از سقوط کابل بدست طالبان، به عنوان پولیس نظم عامه کار کرد.
معصومه گفته است: «زندگی ما کم کم درحال بهتر شدن بود، دخترای کلانم به امید آیندهی بهتر مکتب میرفتند. پدرشان هم سرکار بود و زیاد جگرخونی نمیکرد، ولی با آمدن طالبای خانه خراب همه چی از هم پاشید. پدر اولادایم بیکار شد، دوباره جنگ و جدالهایشه بامن از سر گرفت. دو بار ایران رفت و هر دو بار رد مرز شده پس کابل آمد، نه کار است و نه روزگار.»
خدیجه، دختر بزرگ معصومه است و ۱۸ سال دارد. او با آمدن طالبان در ۱۵ آگست ۲۰۲۱ و طی فرمان رهبر مخفی این گروه، از آموزش محروم شد و در یک کارخانه قالینبافی، با دستمزد چهار هزار افغانی در ماه کار میکند. خدیجه در حال حاضر تنها نانآور خانوادهی هشت نفره خود است.
خدیجه به رسانهی رخشانه گفته، در کارخانهای که برای کار میرود، بیش از ۲۰ دختر بازمانده از تحصیل و زنان محروم از کار، قالینبافی میکنند. به نقل از او، تمام اینها زنان و دختران سرپرست خانوار هستند.
با خدیجه تلفنی صحبت کردم و با صدایی که گواه یک روز کاری سخت بود، گفت: «از اذان صبح میروم و شام خانه میایم. در کارخانه ما تقریبا ۲۷ نفر قالینبافی میکنند. در این جمع بیشتر دخترای بالاتر از صنف ششم هستند و تعدادی هم زنانی که قبلا کارمند ادارات دولتی بودند. کار ما سنگین است و پولی که بابتش میگیریم اندک، مجبورم به همین قناعت کنم.»
خانهای که معصومه با پنج دختر ۱۸، ۱۲، ۸، ۶ ساله، هشت ماهه، یک پسر چهار ساله و شوهرش زندگی میکند، یک اتاق با دیوارهای گلی و سقف چوپی است که عنکبوت از هر سمت آن تار دوانده است.
صاحب این خانه که از بستگان معصومه است، در بهار سال ۱۳۹۱ به ایران مهاجرت کرده است. این روزها که ایران اخراج مهاجران را شدت بخشیده، به گفتهی معصومه خواب از چشم آنها در کابل هم رفته است. زیرا اگر صاحب خانهاش برگردد، معصومه و خانوادهاش حتا جایی برای زندگی نخواهند داشت.
معصومه با اشاره به بوجی آردی که در گوشهای از اتاق گذاشته بود، میگوید: «این تمام خوراکی ما برای ماه رمضان است. پولش هنوز سرم مانده و دکاندار هر روز نفر میفرستد که قرضش را بدهیم.»