زیبا بلخی
لیلا (نام مستعار) نه روزی که ازدواج کرد و نه امروز که باید از شوهرش طلاق بگیرد، نقشی در سرنوشت خود داشته است. ازدواجش اجباری بود و حالا مجبور است به طلاق اجباری نیز تن بدهد.
ماجرا به حدود هفت سال قبل برمیگردد. پدر و کاکای لیلا تصمیم گرفتند که دخترانشان را به بدل، به پسران جوان یکدیگر بدهند. لیلا که آن زمان ۱۷ ساله و صنف یازدهم مکتب بود، یک روز که تازه از مکتب برگشته بود از تصمیمی که برای زندگیاش گرفته شده بود، آگاه شد. به قول خودش، سرش به درسهایش گرم بود نه میدانست زندگی مشترک چیست و نه حق انتخابی داشت.
لیلا که حالا ۲۳ ساله و مادر دو فرزند پنج و سه ساله است، این شب و روزها در فراق دوری از هردو فرزندش میسوزد.
انگار بزرگان خانواده تصمیم گرفتهاند معاملهی زندگی او را فسخ کنند. در حالی که در گوشهی اتاق، خودش را در برقع آبی رنگی پیچیده و سرش را به دیوار تکیه داده بود. آرام و در میان بغض، دردهایش را بیان میکرد.
زندگیاش بدون دلیل در حال فروپاشی است. چون برادرش، دختر کاکای او را که بدل لیلا بود طلاق داده، خانوادهی کاکایش هم در تلافی، لیلا را به خانهی پدرش پس فرستاده است.
ازدواج «بدل» که در افغانستان به آن «سرآلیش» هم گفته میشود، یکی از رسمهای قدیمی در بیشتر مناطق کشور است. در این نوع ازدواج، دو خانواده برای حل یک مشکل، ایجاد پیوند قویتر یا کاهش هزینههای ازدواج، دخترانشان را با همدیگر مبادله میکنند.
این نوع پیوند معمولا بدون رضایت دختران انجام میشود و مشکلات زیادی را به همراه دارد. مثل ازدواج اجباری، خشونت خانوادگی و حتا جدایی.
همهی این مشکلات بر سر زندگی لیلا آمده است؛ هر زمان که بدلاش با خشونت مواجه شده، او هم مجازات شده است. خودش در این مورد میگوید: «روزهایی بود که وقتی زن برادرم با برادرم جنگ میکردند و خانه پدرش میآمد؛ خسرانم، خشویم و ننوهایم مره تحقیر میکردند. کوشش میکردند من و شوهرم را جنگ بندازند. سر کوچکترین چیز بهانه میگرفتند. ولی با همهاش ساختم و صبر کردم. اجازه ندادم زندگی مشترکام خراب شود.»
سه ماه شده که بدل لیلا به خاطر مشکل نازایی طلاق داده شده است. این طلاق حکم پایان زندگی لیلا را هم رقم زده است: «هر چی تداوی کردند جواب نداد و داکترها گفتند که زن برادرم نمیتواند صاحب فرزند شود. برادرم هم علاقه داشت که باید طفل داشته باشد. وقتی تلاش کرد و نشد تصمیم گرفت از زنش جدا شود تا دوباره ازدواج بکند. هرچند من طرفدار این نبودم، چون خودم زن هستم و او را خوب درک میتوانم. اما حرفهای ما زنها ارزشی ندارد. برادرم هم تصمیماش قاطع بود؛ از خانماش طلاق گرفت.»
به محض اینکه بدل لیلا به خانهی پدرش برگشت، طرف مقابل نیز لیلا را پس فرستاد. وقتی لیلا این بخش از زندگیاش را باز میکرد، خشم و بغض یکجا در صدایش پیدا بود.
او گفت: «در این گناه من چه بود که زندگیام را خراب میسازند. آیا این درست است که وقتی یک طرف زندگی خوب نداشت، زندگی آسوده طرف دیگر را هم ازش بگیرند؟ وقتی دخترکاکایم از برادرم طلاق گرفت و به خانه پدرش آمد. خشویم گفت وقتی زندگی دخترم خراب شد و من گریههای دخترم را دیده رنج میکشم، پس باید خانواده تو هم همین رنج را تحمل بکنند.»
روزی که پدر و کاکای لیلا تصمیم گرفتند برای شانه خالی کردن از هزینههای ازدواج فرزندانشان، زندگی دختران خود را قربانی کنند، کسی حرف لیلا و مادرش را نشنید. لیلا میگوید، حتا فرصت اعتراض هم به او داده نشد. از روزی که پدر هردو خانواده تصمیمشان را نهایی کردند تا روزی که لیلا به خانهی بخت رفت، فقط شش ماه زمان گرفت.
مراسم عروسی لیلا و بدلاش در ماه حوت سال ۱۳۹۶ به صورت یکجا برگزار شد: «پدرم گفت، در دیگر صورت نمیتوانم به پسرم زن بگیرم. دخترها و بچهها جوان شدند و ازدواج باید بکنند. من نمیتوانستم زیاد مخالفت بکنم چون دختر بودم و اعتراض کردن شرم دانسته میشد.»
به گفتهی لیلا، شوهرش مرد بدی نبود؛ همین دلیل برای لیلا کافی بود که خود را تسکین دهد و سرش را به زندگی گرم کند. چیز زیادی از یک سال نگذشته بود که لیلا اولین فرزندش را به دنیا آورد. فرزند دومش نیز تنها سه سال دارد. شوهرش هم به جدایی رضایتی ندارد، اما این انتخابی نیست که به دست لیلا و شوهرش باشد.
از نظر دیگران، زندگی آنها معاملهای بوده که حالا باید پس شود. مهم نیست که کودک سه سالهای بیمادر میشود یا زندگی که آرامش نسبی داشته بهم میخورد. منطق ازدواج بدل در دنیای مردسالار حالا حکم میکند که انتقام از طرف مقابل گرفته شود.
هنوز به صورت رسمی طلاق لیلا داده نشده است، اما او قویا باور دارد که دوباره مجبور است سرنوشتی را بپذیرد که هرگز انتخابش نکرده و این زهر مکرر را سر بکشد: «ایکاش خداوند معجزه بکند و دوباره بتوانم اولادهایم را ببینم و زندگی مشترک ما از هم نپاشد. این درد من را یک زن و یک مادر خوب درک کرده میتواند. قانونی هم نیست در کشور که به خاطر اولادهایم بروم و شکایت بکنم. حیران خدا ماندم چه کنم و از دست اینقدر غم کجا بروم.»